قدرت کلمات
نظرات 2
مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را کنار خود قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: "من کور هستم، لطفا کمک کنید."
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه او بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت؛ آن را برگرداند و جمله ی دیگری روی آن نوشت و کلاه را کنار پای او گذاشت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل بازگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های خبرنگار او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بپرسد که بر روی آن چه نوشته است.
خبر نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم!" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
"امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم!"
دوستان عزیز امیدوارم که این مطلب مورد پسندتان باشد
دوستان عزیز امیدوارم که این مطلب مورد پسندتان باشد

