کاسه ی چوبی
نظرات 2
"باید در مورد پدر بزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آن ها یک میز کوچک در گوشه ی اتاف قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه بک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور شد غذایش را در کاسه ی چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، فقط اشک می ریخت و چیزی نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله ی خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر از او پرسید: "پسرم داری چی کار می کنی؟"
پسر با شیرین زبانی گفت: "دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم تا وقتی پیر شدید، در آن ها غذا بخورید!" و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز شام می خوردند.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله ی خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر از او پرسید: "پسرم داری چی کار می کنی؟"
پسر با شیرین زبانی گفت: "دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم تا وقتی پیر شدید، در آن ها غذا بخورید!" و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز شام می خوردند.

ادامه داستان در ادامه مطلب
