آقای جوان
نظرات 1نگاه کودکانه اش را به اطراف می چرخاند. به تک تک آدم هایی خیره می شد که تند تند غذا می خورند و با هم حرف می زدند؛ گویی هیچ کس او را نمی دید. حتی پدر و مادرش که در کنار او خنده کنان برای انتخاب غذا کلنجار می رفتند. صدایی او را از عالم خیال بیرون آورد که با احترام او را خطاب می کرد:
ادامه داستان در ادامه مطلب
- مرد جوان!
این کلام آن چنان وجدی در او برانگیخت که حتی متوجه نشد این پیشخدمتی است که از او غذای مورد علاقه اش را می پرسد. پس با شوقی فراوان گفت:
- آه...! با من هستید؟؟
مادر کلام او را قطع کرده و گفت:
- فرزند من بچه ای هفت ساله بیش نیست. غذایش را من انتخاب می کنم.
اما پیشخدمت مهربان بی اعتنا به حرف مادر باز از او پرسید:
- مرد جوان چه غذایی میل دارند؟
و او در حالی که حیران اطرافیان را می نگریست، شادمانه گفت:
- شما !... پس شما مرا می بینید؟
و با مسرت بیشتر از پیشخدمت سوال کرد:
- حال بچه های شما چطور است؟؟
- هر دوی آنها خیلی خوبند متشکرم.
- آنها چند ساله اند؟
- دکتر سه ساله و قاضی پنج ساله.
منتظر نظرات گلتون هستم 
