من و رویاهایم

نظرات 2

               


در تاریکی نشسته بودم چشمانم را بستم....



و در رویایی غرق شدم کنارش بودم چه لبخند های زیبایی نمی توانم

 از این نگاه ها و از این لحظه ها دل بکنم حتی یک لحظه هم دستانش

 را رها نکردم از گرمی وجودش تمام وجودم  گرم بود در آن لحظه حتی

 یک لحظه هم به دوریاز او فکر نمی کردم زیرا فکرش نیز برایم بسیار

 سخت و زجر آور بود چرا که تمام نفس هایم  از آن اوست....

چقدر این لحظه ها با ارزش و زیبا بودباران سردی بر روی گونه ام


 سنگینی کرد به خود آمدم دیدم تنهایم باز هم تنها وچشمانم بارانی

 است....